داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .
او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ؛ ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ؛ تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .
شب بلندی های کوه را تماما دربر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .
همه چیز سیاه بود .
همان طور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و درحالیکه به سرعت سقوط می کرد ،از کوه پرت شد .
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد .
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود .
در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد :
« خدایا ! کمکم کن ! »
ناگهان صدای پر طنینی از آسمان جواب داد :
« از من چه می خواهی ؟ »
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری ، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن .
... یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .
...
گروه نجات می گویند که روز بعد ، یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند .
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود .
و او
فقط یک متر
از زمین فاصله داشت !!!
تلخیص از کتاب دو زبانه طناب ، ترجمه پرستو ابراهیمی