سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل کننده بی بصیرت، مانند رونده در بیراهه است . هر چه تندتر رود، ازمقصد دورتر شود . [امام صادق علیه السلام]

گوناگون - روی پله های معبد
جمعه 103 آذر 23
خانه | ارتباط | مدیریت |بازدید امروز:50

تسنیم :: 84/7/7:: 4:16 صبح

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .

او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ؛ ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ‍؛ تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .

شب بلندی های کوه را تماما دربر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .

همه چیز سیاه بود .

همان طور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و درحالیکه به سرعت سقوط می کرد ،‏از کوه پرت شد .

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد .

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود .

در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد :

 « خدایا ! کمکم کن ! »

ناگهان صدای پر طنینی از آسمان جواب داد :

 « از من چه می خواهی ؟ »

 - ای خدا نجاتم بده !

 - واقعا باور داری که می توانم تو را نجات دهم ؟

 - البته که باور دارم .

 - اگر باور داری ، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن .

... یک لحظه سکوت ...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .

...

گروه نجات می گویند که روز بعد ، یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند .

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود .

و او

فقط یک متر

از زمین فاصله داشت !!!

 

تلخیص از کتاب دو زبانه طناب ، ترجمه پرستو ابراهیمی

 

 

 


موضوعات یادداشت
<   <<   6   7   8      >

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

91261

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
گوناگون - روی پله های معبد
::لوگوی دوستان::





::لینک دوستان::
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
الهه بانو
غزل بگو
ساحل آرامش
ساده دل
درد زندگی
شیرین تر از شیرین
لینکستان
یواشکی
::اشتراک::
 
::آرشیو::
::طراح قالب::