در روزهای کهن ، هنگامیکه نخستین لرزش سخن به لب هایم آمد ، از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :
خداوندگارا ! من بنده توام . اراده پنهان تو ، قانون من است و تا ابد ترا فرمانبردارم .
اما خدا پاسخی نداد . و مانند طوفانی سهمگین گذشت .
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم :
آفریدگارا ! من آفریده توام . تو مرا از گِل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم .
اما خدا پاسخی نداد ومانند هزار بال تیز پرواز گذشت .
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :
ای پدر ! من فرزند توام . تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی و من با محبت و عبادت ، ملکوت ترا به ارث می برم .
اما خدا پاسخی نداد و مانند مِهی که تپه های دوردست را می پوشاند ،گذشت .
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :
خدای من ! ای آرمان و سرانجام من ! من دیروز توام و تو فردای منی . من ریشه توام در خاک و تو گُلاله منی در آسمان . و ما با هم در برابر خورشید می بالیم .
آنگاه خدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت و مانند دریایی که جویباری را دربر می گیرد ، مرا دربر گرفت .
هنگامیکه به دره ها و دشت ها فرود آمدم ، خدا هم آنجا بود .
جبران خلیل جبران